نویسنده: کارل ریموند پوپر
مترجم: غلامرضا خدیوی


 

تز اول: ما چیزهای زیادی می دانیم که نه تنها شامل موارد جزئی و مورد تردیدی هستند که فقط از دیدگاه روشنفکرانه جالب اند، بلکه دانایی هایی هستند که علاوه بر دارابودن اهمیت عظیم عملی می توانند روشن بینی ژرف نظری و نیز درک اعجاب آوری از جهان را ارائه کنند.
تز دوم: نادانیهای ما تکان دهنده و بی حد و مرز است؛ حتی ترقی روز افزون در علوم طبیعی (که تز اول من به آن اشاره دارد) هر روز چشمان ما را در برابر نادانیهمایمان، مخصوصاً در پهنه همین علوم نیز بیشتر باز می کند. به این ترتیب انگاره سقراط از نادانی امروز معنا و مفهومی دیگر یافته و ابعادی جدید به خود گرفته است، با هر گامی که به پیش می نهیم و یا هر مساله و مشکلی را که حل می کنیم، نه تنها با مسائل جدید و حل نشده دیگری روبه رو می شویم بلکه بر این امر نیز وقوف می یابیم که هر کجا را که تاکنون گمان می بردیم بر زمینی محکم ایستاده ایم در حقیقت همه چیزش نامطئن و بر پایه های لرزان بنا شده است.
به نظر می رسد دو تز من درباره دانایی و نادانی با یکدیگر متناقض باشند. اما این تناقض ظاهری نتیجه آن است که کاربرد واژه «دانایی» در تز اول تا حدودی با کاربرد این واژه در تز دوم فرق می کند، اما هر دو معنی و هر دو تز آن قدر حایز اهمیت هستند که مایلم این نکته را در تز سوم تقریر کنم.
تز سوم: اساسی ترین وظیفه و شاید اصلی ترین محک هر تئوری شناختی این است که با این دو تز موافق داشته باشد؛ یعنی رابطه بین رشد اعجاب انگیز و پیوسته رو به افزونی دانایی های ما را از یک سو و رشد روز افزون و مداوم این بینش را که ما در حقیقت هیچ چیز نمی دانیم از سوی دیگر، توضیح دهد.
این امر که منطق شناخت بایستی از تنش دانایی و نادانی آغاز کند با اندک تاملی بدیهی به نظر می رسد. یکی از نتایج مهم این بینش در چهارمین تز من آمده است، اما قبل از آنکه تز چهارم را عنوان کنم مایلم به خاطر تزهای متعدد دیگری که در پی خواهند آمد عذرخواهی کنم. اعتذار به این خاطر که من توصیه شده است خطابه خود را در قالب چندین تز جمع بندی و تلخیص کنم تا بدین وسیله طرف مقابل (1) آسان تر بتواند به آنتی تزهای انتقادی خود صراحت بخشد. این توصیه به نظر سودمند آمده و بدان عمل نمودم هر چند که این قالب بیانی ممکن است تصور جزم گرایی را به وجود آورد. ال به تز چهارم بپردازیم.
تز چهارم: اگر بتوان از این موضوع سخن گفت که علم نقطه آغازینی دارد این امر صادق خواهد بود که: ادراک، مشاهده، جمع آوری داده ها و یا واقعیت ها آغاز شناخت نیستند بکله مسائل نقطه آغاز علم هستند. به عبارت دیگر علم و مساله، لازم و ملزوم یکدیگرند. بدین معنا که شناخت با تنش بین دانایی و نادانی شروع می شود، زیرا هر مساله ای نتیجه این کشف است که چیزی در مجموعه دانایی های پنداشته ما در جای خود نیست. و یا اگر از دیدگاه منطقی به موضوع بنگریم، مساله کشف یک تناقض درونی بین داناییهای متصور ما درباره واقعیتها و خود واقعیتهاست. شاید به بیان صحیح تر باید گفت، مساله، از کشف یک تناقض ظاهری بین داناییهای متصوره ما درباره واقعیت و خود واقعیتهای به دست نیامد توسط ما به دست می آید. برخلاف سه تز اولیه که به دلیل انتزاعی بودن آنها به نظر می رسد از موضوع بحث، که منطق علوم اجتماعی است، کمی دور باشند، در مورد تز چهارم می خواهیم ادعا کنیم که با این تز درست در مرکز موضوعمان قرار گرفته ایم و این موضوع می تواند در تز پنجم من به طریق ذیل تقریر شود.
تز پنجم: علوم اجتماعی نیز مانند سایر علوم، دقیقا در ارتباط با اهمیت یا جذابیت مساله مورد بررسی، و نیز صداقت و صراحت و سادگی که محقق مساله را مورد بررسی قرار می دهد، موفق یا ناموفق جالب یا بیروح و مثمرثمر و یا بی ثمرند. موضوع نبایستی همیشه حتماً مسائل نظری باشد، مسائل جدی عملی مانند فقر، بیسوادی، سلطه گری سیاسی و ناامنی حقوق مهم ترین منشا و نقاط آغازین در تحقیقات علوم اجتماعی بوده اند. اما این مسائل عملی به تفکر و نتیجتاً نظریه پردازی رهنمون می شوند و این همه منجر به مسائل علمی. بنابراین بدون استثنا در همه موارد خصلت و کیفیت مساله است - طبیعتاً همراه با تهور و ویژگی راه حل پیشنهادی - که ارزشمند بودن یابی ارزشی کار علمی را تعیین می کند.
پس نقطه شروع همیشه مساله است. مشاهده در شناخت علمی زمانی می تواند نقطه آغاز باشد که مساله ای را آشکار سازد. یا به بیان دیگر زمانی که مشاهده ای ما را غافلگیر سازد، و به ما نشان بدهد که درمجموعه دانایهای ما و در انتظارات ما، و در نظریه های ما چیزی وجود دارد که صحیح نیست و یا مشکلی وجود دارد. بنابراین مشاهدات فقط زمانی منجر به مسائل می گردند که درتناقض با انتظارات آگاهانه و یا ناآگاهانه ما قرار می گیرد. حال نتیجه می شود آنچه نقطه آغازین کال علمی می گردد، مشاهده فی نفسه نیست بلکه مشاهده به معنای خاص ان یعنی مشاهده مساله ساز آغاز کار علمی است.
حال وقت آن رسیده است که تز اصلی خود را به عنوان تز ششم بیان کنم.
تز ششم (تز اصلی):
الف- روش علوم اجتماعی و همچنین علوم طبیعی در این است که راه حلهای آزمایشی را برای مسائل خود - مسائلی که از آنها آغاز کرده است- امتحان کنند، راه حل پیشنهاد شده و مورد انتقاد قرار می گیرند. زمانی که یک پیشنهاد عملاً قابل انتقاد نباشد همین دلیل کافی است که به عنوان غیرعلمی کنار گذارده شود، حتی اگر این کنار گذاردن احتمالاً موقتی باشد.
ب- اما زمانی که این (راه حلها) قابل انتقاد و عینی باشد، ما سعی می کنیم آنها را باطل کنیم زیرا انتقاد به طور کلی به معنای کوششهایی است که به منظور ابطال (یک فرضیه) انجام می شود.
ج- زمانی که یک (راه حل پیشنهادی) به وسیله انتقادات ما ابطال گردد همین عمل را با پیشنهادات بعدی انجام می دهیم.
د- اما اگر یک راه حل پیشنهادی در مقابل انتقادات ما مقاومت کند، آن گاه آن را به طور موقت پذیرفته و شایسته ادامه بحث و انتقاد می دانیم.
ه- بنابراین روش علمی، روش اجرای راه حلهای پیشنهادی آزمایشی (و یا حتی الهامات و جرقه های فکری) است، که توسط برنده ترین و سخت ترین انتقادات کنترل گردند. و این روش (بسط انتقادی) روش آزمایش و خطاست (Trial and Error)
و- آنچه اصطلاحاً عینیت علمی گفته می شود، در عینیت روش انتقادی است. و این موضع قبل از هرچیز بدان معناست که اولاً هیچ نظریه ای بری از انتقاد نیست و ثانیاً ابزارهای موقتی که روش انتقادی از منطق به عاریت می گیرد (مثلاً مقوله تضاد منطقی) عینی هستند. شاید بتوان انگاره بنیادینی که اساس تز اصلی مرا تشکیل می دهد، به طریق ذیل نیز جمع بندی گرد.
تز هفتم: تنش بین دانایی و نادانی به مساله و (در نتیجه) به راه حلهای آزمایشی (پیشنهادی) منجر می گردد. اما این تنش هیچ گاه از بین نخواهد رفت، زیرا که این نتیجه روشن و آشکار است که از آن جا که داناییهای ما همیشه متشکل از راه حلهای آزمایشی پیشنهاد شده برای مسائل است، بنابراین به طور کلی این امکان وجود دارد که این راه حلها غلط از آب درآیند و در نتیجه آنچه را که ما دانایی پنداشته ایم در حقیقت نادانی بوده باشد. تنها شکل توجیه مقبولیت داناییهای ما نیز موقتی است، و اساس آن را انتقاد تشکیل می دهد. به بیانی دقیق تر تنها شکل توجیه داناییهای ما در این است که نشان دهیم، که به نظر می رسد راه حلهای آزمایشی ما حتی در مقابل دقیق ترین انتقادات تاکنون مقاومت کرده اند. فراتر از آن هیچ شکل دیگری برای توجیه مقبولیت داناییهای ما به طور اثباتی (positive) وجود ندارد. راه حلهای پیشنهادی ما هیچ گاه نمی تواند حتی به عنوان محتمل (در معنای حساب احتمالات) اثبات گردند. این موضع گیری را شاید بتوان موضع گیری انتقادی گرایانه (kritizistisch) نامید.
حال برای این محتوا و اهمیت این تز خود را، که مهم ترین تز من است برای جامعه شناسی، کمی توضیح دهم. مناسب به نظر می رسد که این تز را در مقابل تزهای دیگری که مربوط به یک روش شناسی متداول است و اغلب نیز به طور ناآگاهانه مورد استفاده قرار می گیرد، قرار دهم. یکی از آنها (روشها) به طور مثال روش نادرست و غلط فهمیده شده (طبیعت گرایی) (2) یا (علم گرایی) (3) است که عنوان می کند، علوم اجتماعی نهایتاً بایستی از علوم طبیعی بیاموزند که روش علمی چیست، این طبیعت گرایی غلط دستورالعملهایی را مطرح می ند؛ از این قبیل: با مشاهده و اندازه گیری شروع کن، یعنی به طور مثال با جمع آوری اطلاعات آماری، سپس به طور استقرایی و در جهت تعمیم و ساخت تئوری پیش برو، بدین طریق موفق خواهی بشد تا آن جایی که در علوم اجتماعی ممکن است به آرمان عینیت علمی نزدیک تر شوی. ضمناً بایستی بدین نکته نیز توجه کنی که در علوم اجتماعی دستیابی به عینیت بسیار مشکل تر از آن در علوم طبیعی است (در صورتی که این امر اساساً قابل دسترس باشد) زیرا عینیت در اینجا به معنای آزاد از ارزش بودن است و عالم اجتماعی در موارد بسیار کمی قادر است خود را از قید ارزشیابی های طبقاتی خود رها سازد تا بتواند تا حدودی به عینیت و آزادی از ارزش دست یابد.
به نظر من هر یک از این ادعاهایی که من به طبیعت گرایی غلط و ناقص منتسب نمودم و از بنیاد غلط است و بر مبنای فهم غلطی از روش ناقص منسب نمودم و از بنیاد غلط است و بر مبنای فهم غلطی از روش علوم طبیعی استوار است، یا حتی میتوان گفت مبتنی بر یک اسطوره است - متاسفانه اسطوره ای فراگیر و مؤثر در باب ویژگی استقرایی بودن روش؛ و خصلت عینیت؛ در علوم طبیعی.
من درنظر دارم در ادامه بحث در بخش کوتاهی از وقت گرانبهایی که در اختیار من است به نقد این طبیعت گرایی غلط بپردازم.
- اگرچه اغلب علمای اجتماعی ممکن است این یا آن قسمت از تزهای مربوط به طبیعت گرایی را به آن گونه که من عنوان کردم نپذیرند، مع هذا این نوع طبیعت گرایی در علوم اجتماعی، به جز در اقتصادی ملی (حداقل در کشورهای آنگلوساکسون) طرز تفکر غالب است و علایم غلبه این طرز تفکر را می خواهم در تز هشتم خود عنوان کنم.
تز هشتم: در حالی که تا قبل از جنگ دوم، جامعه شناسی، به عنوان یک علم اجتماعی عمومی - قابل مقایسه با فیزیک نظری - تلقی می شد و «انسان شناسی اجتماعی»، به عنوان جامعه شناسی کاربردی در جوامع بسیار خاص، یعنی جامعه شناسی اقوام و جوامع ابتدایی، در نظر گرفته می شد، این رابطه امروز به گونه تعجب آوری عمیقاً معکوس شده است.
انسان شناسی اجتماعی و یا قوم شناسی (4) تبدیل به علم اجتماعی عمومی گردیده و به نظر می رسد که جامعه شناسی به طور روزافزون خود را با این وضعیت وفق دهد که شاخه ای از انسان شناسی اجتماعی گردد: انسان شناسی اجتماعی کاربردی و خاص در مورد اشکال اجتماعی بسیار خاصی، یعنی درمورد جوامع صنعتی پیشرفته اروپای غربی، خلاصه تر بگویم: رابطه بین جامعه شناسی و انسانی شناسی کاملاً برعکس شده است، انسان شناسی اجتماعی از یک علم کاربردی خاص به علمی بنیادین ترقی یافته است و انسان شناس، که یک «محقق» میدانی بی ادعا و قانع بود، امروز به نظریه پرداز اجتماعی با افق دیدی وسیع و عمیق تبدیل شده است و به عبارت دیگر به یک روان شناسی اجتماعی با ژرف بینی نشری اما جامعه شناس نظریه پرداز سابق بایستی خشنود باشد. اگر بتواند امروز به عنوان محقق میدانی و متخصص جایی برای خود پیدا کند، مثلاً به عنوان مشاهده گر و توصیف کننده توتم ها و تابوهای بومی های نژاد سفید و در کشورهای اروپای و ایالات متحده.
اما این دگرگونی و تغییر در وضعیت محقق اجتماعی را نباید زیاد جدی گرفت. قبل از همه به این دلیل که چیزی به عنوان یک رشته علمی فی نفسه وجود ندارد؛ همین موضوع را گر بخواهیم به صورت یک تز تقریر کنیم تز نهم به دست می آید.
تز نهم: آنچه که می توان بدان اصطلاحاً یک رشته علمی گفت چیزی نیست جز یک مجموعه ای ساختگی اما دارای حد و مرز از مسائل و راه حلهای آزمایشی: و آنچه واقعاً وجود دارد مسائل، و سنن علمی هستند. اما با وجود این، دگرگونی مذکور در بالا و در مورد رابطه بین جامعه شناسی و انسان شناسی بسیار جالب است، نه به خاطر رشته ها و اسامی آنها بلکه به این خاطر که این دگرگونی پیروزی روشهای شبه علوم طبیعی را نشان می دهد. بدین طریق من به تز دهم خود می رسم.
تز دهم: پیروزی انسان شناسی، پیروزی یک روش به ظاره مشاهده کننده، به ظاهر توصیف کننده و به ظاهر عینی می باشد که بدین وسیله این تصویر را نیز به وجود آورده است که انسان شناسی دارای روش علوم طبیعی است. این روش یک پیروزی صوری است که پیروزی دیگری از این نوع کافی است تا همه چیز از دست برود! یعنی هم جامعه شناسی و هم انسان شناسی. اذعان می کنم که تز دهم من کمی با اغراق انشا شده است. مخصوصاً باید به این امر اذعان کنم که موارد و موضوعات جالبی توسط انسان شناسی کشف گردیده است و این علم یکی از علوم اجتاعی موفق بوده است؛ و این را نیز می پذیرم که برای ما اروپاییان بسیار جالب و هیجان انگیز است که خود را از عینک یک انسان شناس اجتماعی ببینیم. اما اگرچه ممکن است این عینک رنگین تر از عینکهای دیگر باشد، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که عینی تر از آنها باشد. انسان شناس، آن گونه که خود اغلب فکر می کند، یک مشاهده گر «مریخی» نیست، و نیز کسی نیست که نقش اجتماعی خود را به خوبی و با کمال میل ایفا نکند و ضمن این که هیچ دلیلی نیز وجود ندارد که فرض کنیم فردی که ساکن مریخ است ما را «عینی تر» خواهد دید از آنچه مثلاً ما خودمان خود را می بینیم. در این رابطه مایلم داستانی برای شما تعریف کنم که اگرچه کمی افراطی به نظر می رسد اما نادرست نیست. این یک داستان حقیقی است اما فعلاً حقیقی به بودن آن در این جا زیاد مطرح نیست. اگر این داستان به نظرتان غیرمحتمل می رسد لطفاً آن را به عنوان یک خیال پردازی در نظر بگیرید. یک تصویر خیالی که سعی دارد با اغراق یک جانبه نکته مهمی را به وضوح بخشد. چند سال پیش من در کنفرانس چهار روزه ای شرکت داشتم که به دعوت یک عالم الهیات تشکیل و برگزار گردید. در این کنفرانس چندین فیلسوف، زیست شناس و فیزیکدان و از هر رشته یک یا دو نماینده یعنی در مجموع حدود هشت نفر شرکت داشتند و موضوع بحث «علم و انسان گرایی» (5) بود. پس از بعضی مشکلات اولیه و حذف کوششی که می خواست ما را تحت تاثیر عمق متعالی (بحث خود) قرار دهدف در طی سه روز تلاش حدود چهار یا پنج نفر باقی مانده، موفق شدیم که در یک تلاش مشترک بحث را به سطح بسیار بالایی برسانیم. این کنفرانس به مرحله ای رسیده بود، حداقل به نظر من، که ما هر یک این احساس خوشایند را داشتیم که از یکدیگر چیز می آموختیم.
به هر حال ما همه حواسمان متوجه موضوع بحث بود که انسان شناس اجتماعی حاضر در جمع ما سر رشته کلام را بدین گونه به دست گرفت. شاید شما تعجب کنید که من تاکنون در این گردهمایی سخن نگفته ام و این گردهمایی به عنوان یک انسان شناس، کمتر به این دلیل بوده است که در مباحثات و رفتارهای کلامی شما شرکت جویم بلکه بیشتر به منظور مطالعه رفتارهای کلامی شما بوده است. همین کار را نیز انجام داده ام. بدین جهت من مباحثات و استدلالهای متقابل شما را کمتر دنبال کرده ام. اما وقتی کسی مانند من دهها مورد بحث گروهی را مطالعه کرده است می آموزد که در این بخشها موضوع اصلی کمتر «چه هست» و یا موضوع مورد بررسی می باشد "وی تقریباً کلمه به کلمه چنین می گفت:" ما انسان شناسان می آموزیم که این گونه پدیده های اجتماعی را از بیرون و از یک موضوع عینی مشاهده کنیم. آنچه برای ماجالب است، چگونگی است، به طور مثال نوعی که این یا آن فرد سعی می کند گروه را تحت تسلط خود آورد و یا این که چگونه کوششهای وی توسط دیگران، و به تنهایی یا از طریق جبهه بندیهای متقابل دفع می شود و چگونه بعد از تلاشهای متعددی از این نوع یک سلسله مراتب اجتماعی و در پی آن تعادل گروهی به وجود می آید و نیز نوعی عرف گروهی سخن گفتن شکل می گیرد. این امور همیشه شبیه به یکدیگرند هر چند که سؤالات مطرح شده که به عنوان موضوع در این گردهمایی ها بررسی می شوند، متفاوت باشند».
ما به سخنان انسان شناس ملاقات کننده مان که گویی ازمریخ آمده بود، تا آخر گوش فرا دادیم پس از آن من دو سؤال مطرح کردم؛ اول این که آیا وی در مورد نتایجی که ما به دست آورده ایم حرفی برای گفتن دارد یا خیر؟ دوم این که آیا او فکر نمی کند که چیزی مانند لایل عینی و یا استدلال هایی وجود دارند که می توانند صحیح یا غلط باشند؟ او جواب داد که وی توجه خود را بیشتر معطوف مشاهده رفتارهای گروهی ما نموده و کمتر مباحثات ما را دنبال کرده است. زیرا در غیر این صورت به عینیت مشاهدات وی لطمه وارد می شده است. چون در صورت انجام این کار وی درمباحثات ما درگیر شده و اگر احیاناً در نهایت با این یا آن مورد موافقت می نموده تبدل به عضوی مانند ما می شده است و بدین وسیله عینیت مشاهدات وی از دست می رفته است. اضافه بر آن وی آموخته بود ک رفتارهای کلامی (و همیشه اصطلاحات verbal-behavior, verbalisation را به کار می برد) ما را به موجب کلمات و مفاهیم استفاده شده مورد قضاوت قرار ندهد و یا جدی نگیرد. می گفت آنچه برای وی مهم است عملکرد اجتماعی و روانی این رفتارهای کلامی است.
وی این نکته را نیز اضافه کرد: «زمانی که برای شما به عنوان شرکت کننده در بحث یک استدلال یا دلیل موثر واقع می شود برای ما موضوع این واقعیت است که شما با کمک این وسایل می توانید یکدیگر را تحت تاثیر متقابل قرار دهید و طبیعتاً علایم این تاثیرات- چیزی که برای ما جالب است- مفاهییم هستند از قبیل فشار و تاکید، تامل، مسالمت جویی و تسلیم. آنچه به محتوای بحث مربوط می شود در حقیقت برای ما زیاد مهم نیست بلکه آنچه برای ما مهم است ایفای نقشها و اوج حضیضهای بحث است و آنچه اصطلاحاً استدلال نامیده می شوند، از نظر ما نوعی رفتار کلامی هستند که از سایر رفتارها مهم تر نیستند. عقیده به این که می توان بین استدلالها و بقیه انواع راههای مؤثر بیان مطالب به طور دقیق مرزبندی کرد تصوری واهی است، مخصوصاً اگر این تصور در مورد امکان تمایز بین استدلال های عینی معتبر و یا عینی نامعتبر باشد، حداکثر کاری که می توان کرد این است که استدلال ها را به گونه ذیل تقسیم بندی کنیم: استدلال هایی که در زمان های خاص در گروه های خاص بعنوان معتبر و یا غیر معتبر پذیرفته می شوند؛ نقش عنصر زمان در این جا به این صورت خواهد بود که به اصطلاح استدلال هایی که در یک گروه، مانند گروه حاضر، پذیرفته می شوند؛ بعداً دوباره توسط یکی دیگر از اعضای گروه رد شده یا مورد حمله قرار می گیرند.
شاید لازم نباشد و من نیز مایل نیستم توصیف این قضیه را بیشتر ادامه دهم؛ اما برای دوستان حاضر در این جمع به نظر نمی رسد لازم باشد به این نکته اشاره کنم که ریشه های فکری موضع گیری تا حدی افراطی دوست انسان شناس ما نه تنها در آرمان رفتارگرایان از عینیت وجود دارد بلکه مخصوصاً متاثر از نظراتی است که در سرزمین آلمان رشد یافته اند. منظورم نسبیت گرایی عمومی و تاریخی است که معتقد است هیچ حقیقت عینی وجود ندارد، بلکه همه حقایقی اند که برای این یا آن عصر معتبرند، و نسبیت گرایی جامعه شناسی نیز در این بین می آموزد که حقایق یا علوم برای این یا آن گروه و یا طبقه اجتماعی وجود دارد. مثلاً یک علم پرولتاریایی و یک علم بورژوازی وجود دارد. همچنین به نظر من آنچه «جامعه شناسی دانش» (6) نام یافته، سهم عمده ای در مقدمان جزمیان دوست انسان شناس ما دارد. با وجودی که دوست انسان شناس ما در این کنفرانس از مواضع افراطی دفاع می کرد باید گفت این طرز تفکر، مخصوصاً اگر کمی متعادل تر باشد، به هیچ وجه غیرمعمول و کم اهمیت نیست. اما این موضع گیری، یک موضع مهمل و عبث است. از آن جا که نسبیت گرایی تاریخی جامعه شناسی نیز جامعه شناسی دانش را در جای دیگری به طور مشروح انتقاد کرده ام، مایلم در این جا از این کار صرف نظر کنم؛ اما فقط اندیشه غلط و ساده لوحانه عینیت علمی را که در این طرز فکر اساس کار است مورد بررسی قرار می دهم.
تز یازدهم: این فرض کاملاً غلط و اشتباه است، که فکر کنیم عینیت وابسته به عینیت عالم یا محقق است و این نیز کاملاً غلط است که معتقد باشیم عالم علوم طبیعی از عالم اجتماعی عینیت گراتر است. عالم علوم طبیعی به همان اندازه گرایش گروهی و حزبی دارد که همه افراد دیگر و متاسفانه تا حدی به طور یک جانبه ای گرفتار افکار و اندیشه های شخصی خود است (اگر جزء افراد نادری نباشند که مدام در پی خلق اندیشه های نو هستند) بعضی از فیزیکدانان برجسته معاصر حتی مکتبهای ایجاد کرده اند تا از بروز هرگونه اندیشه جلوگیری کنند. تز یادهم من یک وجه مثبت نیز دارد که مهم تر نیز هست و محتوای تز دوازدهم را تشکیل می دهد.
تز دوازدهم: آنچه را که به عنوان عینیت علمی می توان برشمرد تنها و تنها در سنت انتقادی می توان یافت. که با وجود مقاومتهای بسیار در برابر آن، اغلب موفق شده است این امکان را به وجود آورد که جزمهای (Dogm) مسلط را بتوانیم مورد سؤال قرار داده و انتقاد کنیم. به بیان دیگر عینیت علم یک موضوع فردی مربوط به علمای مختلف نیست بلکه یک مساله اجتماعی و نتیجه انتقاد متقابل، تقسیم کار دوستانه یا دشمنانه علما، همکاری آنها و همچنین علیه یکدیگر کارکردن آنهاست؛ بنابراین، عینیت علمی تاحدود زیادی تابع بسیاری از روابط اجتماعی و سیاسی است که امر انتقاد را ممکن می سازد. (7)
تز سیزدهم: آنچه اصطلاحاً جامعه شناسی دانش نامیده می شود و عینیت را در رفتار این یا آن دانشمند می بیند و می خواهد عینیت را از پایگاه اجتماعی دانشمندان توضیح دهد، از این نکته اساسی کاملاً غفلت ورزیده است، یعنی از این واقعیت که مبنای عینیت فقط و فقط در انتقاد است. بنابراین، آنچه را که جامعه شناسی دانش بدان توجه ننموده است چیزی نیست جز خود جامعه شناسی داشن - یعنی نظریه عینیت علمی. این امر - عینیت علمی- می تواند فقط توسط مقوله هایی اجتماعی توضیح داده شود از قبیل: رقابت، (چه رقابت فردی میان تک تک علما و چه رقابت بین مکاتب)، سنت - سنت انتقادی- نهادهای اجتماعی (مانند انتشار درجراید رقیب و توسط ناشران رقیب، بحث در کنگره ها) قدرت دولت (یعنی تحمل سیاسی بحث آزاد). بدین طریق موارد جزیی از قبیل تاثیر پایگاه اجتماعی یا ایدئولوژیکی محقق بر روی نظراتش خود به خود در طول زمان از دامنه علم زدوده خواهد شد، هرچند که در کوتاه مدت همیشه این تاثیرات نقش خود را ایفا خواهند کرد. به طریق مشابهی که ما موضوع عینیت علمی را مورد بررسی قرار دادیم می توان مساله معروف به آزادی (عاری) از ارزش را نیز در علم خیلی آزادانه تر از آن که معمولاً انجام می شود حل کرد.

1- موضوع حقیقت یک ادعا (نظریه)؛ اهمیت نظری، نتایج و معنای این ادعا از نظر علمی در رابط با مسائل دیگری که در حال تحقیق بر روی آنها هستیم.
2- اهمیت، نتایج و معنای این ادعا در رابطه با مسائل خارج از حوزه علم، به طور مثال رفاه عمومی، یا مثالی از نوعی دیگر، در ارتباط با مساله دفاع ملی و یا در ارتباط با یک سیاست تهاجمی و یا توسعه صنعتی و یا استفاده های شخصی.
طبیعتاً این امکان وجود ندارد که بتوان این گونه منافع و انگیزه های غیر علمی خارج از حوزه علم را از فرایند تحقیق به طرو کلی حذف کنیم. این موضوع برای تحقیقات علوم طبیعی - مثلا فیزیک - به همان اندازه صادق است که برای علوم اجتماعی. آنچه ممکن و حائز اهمیت است و به علم خصلت و ویژگی علمی بودن را می دهد، حذف این گونه موارد نیست بلکه تفکیک و تمایز بین انگیزه های برخاسته از حقیقت جویی علمی محض و انگیزه های غیر از آن است.
علی رغم این که محتوای حقیقی تعیین کننده ترین ارزش علمی است، اما این ارزش تنها ارزش علمی منحصر به فرد نیست. لیکن همچنان که ارزشهایی مانند نتیجه بخش بودند، قدرت توضیح، سادگی و دقت یک نظریه، ارزشهای علمی می باشند، در کنار آنها اهمیت نظری نتایج و معنای علمی اند. بنابراین و به بیانی دیگر دو نوع ارزش و بی ارزشی در علم وجود دارد: 1- ارزشهای علمی محض 2- ارزشهای مربوط به حوزه خارج از علم. حال اگرچه ممکن نیست کار علمی را از کاربردها و ارزشیابی های خارج از علم عاری و بری نگه داشت اما این از وظایف نقد و بحث علمی است که از خلط حوزه ارزشی و با حوزه علمی جلوگیری کرده و مخصوصاً ارزشیابی های خارج از علم را مساله حقیقت (یک ادعا) دور نگه می دارد. طبیعتاً ممکن نیست این کار را از طریق صدور بیانیه ها و یا دستورالعملهایی یک بار برای همیشه انجام داد، بلکه این وظیفه باقی و دایم انتقاد علمی متقابل است. خلوص مطلق علمی و علم محض، یک آرمان است که به نظر می رسد غیرقابل دسترسی است اما انتقاد برای رسیدن به آن همیشه مبارزه می کند و باید همیشه مبارزه کند.
در تقریر و بیان این تز، من به این نکته اشاره کردم که عملاً ممکن نیست در کارگاه علم را به روی ارزشهای خارج از حوزه علم مسدود کنیم. تقریباً همین امر نیز در مورد عینیت صدق می کند. ما نمی توانیم از یک دانشمند موضع گیری های گروهی، عقیدتی و حزبی وی را اخذ و جدا کنیم بدون آن که انسان بودن وی را از وی گرفته باشیم، به همین طریق ما نمی توانیم مانع ارزشیابی های وی بشویم و یا آنها را از بین ببریم بدون آن که وی را به عنوان انسان و دانشمند نابود کرده باشیم. انگیزه ها و آرمان های ما در مورد علم محض و حقیقت جویی محض ریشه در اعماق موضع گیریهای ارزشی غیرعلمی و بعضاً دینی ما دارد. عالم عینی گرا و فارغ از هر ارزشی، دانشمند آرمانی و مطلوب نیست؛ علم بدون عشق و علاقه ممکن نیست بالاخص در زمینه علم محض: مفهوم «عشق به حقیقت» یک استعاره و تشبیه خشک و خالی نیست. بنابراین، مساله این نیست که عینیت و فارغ از ارزش بودن در علم برای دانشمند عملاً غیر قابل دستیابی است، بلکه خود این دو (عینیت و عاری از ارزش بودن) نیز ارزش هستند؛ و از آن جا که «عاری از ارزش بودند» خود یک ارزش است بنابراین، این انتظار و تاکید بر عاری از ارزش بودن خود یک پارادوکس خواهد بود. اما این ایراد آنقدرها مساله ساز نیست هرچند که قابل توجه است؛ زیرا این پارادوکس خود به خود از بین می رود، به شرط این که ما به جای خواست (آزاد) از ارزش بودن (نظرات علمی) این خواست را قرار دهیم که یکی از وظایف انتقاد علمی این است که آمیختگی های ارزشی را آشکار کند و مسائل ارزشی مربوط به علم محض، مانند حقیقت، اهمیت، سادگی و غیره را از مسائل ارزشی خارج از علم جدا کند.
تاکنون من سعی کرده ام که به طور خلاصه نشان دهم که، روش علم در انتخاب مسائل و نقد راه حلهایی است که همیشه به طور آزمایشی و موقتی پیشنهاد می گردند و در پی آن سعی کرده ام با بررسی دو مساله عمده و بحث انگیز در روش شناسی علوم اجتماعی نشان دهم که آموزه روش شناسی انتقادی- شاید مجاز باشم آن را این گونه بمانم- منجر به نتایج روش شناسی عقلانی می گردد. و اما با وجود این که در این جا مقداری نیز در مورد تئوری شناخت و منطق شناخت سخن گفتم و به نکاتی انتقادی نیز درباره روش شناسی علوم اجتماعی اشاره کردم، اما با وجود این در حقیقت تاکنون کمتر از باب اثباتی در مورد موضوعات اصلی خود یعنی منطق علوم اجتماعی سخن گفته ام.
مایل نیستم وقت را به منظور ارائه دلایل یا توجیه ها و عذرخواهیهایی در این باب تلف کنم، فقط باید بگویم که برای من مهم این است که روش علمی را روش انتقادی بدانیم، اما به جای آن توجیهات مایلم مستقیماً راجع به چند تز و مساله منطقی محض سخن بگویم.
تز پانزدهم: مهم ترین عملکرد منطق قیاسی محض این است که ارغنون انتقاد باشد.
تز شانزدهم: منطق سیاسی را می توان بدین گونه تعریف کرد که این منطق نظریه ای است که درباره اعتبار نتیجه گیری های منطقی و یا استنتاجات از روابط منطقی. شرط ضروری و تعیین کننده برای اعتبار یک رابطه منطقی منتج از مقدمات این است که هرگاه اصول اولیه یک نتیجه گیری صحیح، صحیح باشند؛ بایستی حکم نیز صحیح باشد، این موضوع را می توان به نوع دیگری نیز بیان کرد: منطق قیاسی یک تئوری در باب انتقال صدق از مقدمات به حکم (نتیجه) است.
تز هفدهم: می توانیم بگوییم هرگاه همه مقدمات صحیح باشند و نتیجه گیری نیز صحیح و معتبر باشد بایستی حکم به دست آمده نیز صحیح باشد و بنابراین هرگاه در یک نتیجه گیری (صحیح) حکم به دست آمده غلط باشد، ممکن نیست که همه مقدمات صحیح بوده باشند. این نتیجه گیری بدیهی، اما بسیار مهم را می توان به شکل دیگری نیز بیان کرد. منطق قیاسی نه تنها تئوری انتقال (صدق) از مقدمات به (نتیجه) کم است، بلکه بالعکس تئوری انتقال برگشتی بطلان (کذب) از حکم به حداقل یکی ازمقدمات نیز هست.
تز هجدهم: به این طریق منطق قیاس به نظریه نقد عقلی تبدیل می گردد. زیرا شکل کلی هر انتقاد عقلی این است که ما سعی می کنیم نشان دهیم که از یک ادعا که مورد انتقاد است می توان نتایج غیر قابل قبولی را به طور منطقی استناج کرد. بنابراین اگر موفق شویم نشان دهیم که از یک ادعا نتایج منطقی اما غیرقابل قبولی به دست می آید، این دعا ابطال شده است.
تز نوزدهم: در علم ما با نظریه ها کار می کنیم یعنی با سیستم های منطقی قیاسی؛ این موضوع دو دلیل دارد: اول این که یک تئوری یا یک سیستم قیاسی یک توضیح آزمایشی است و بنابراین کوشش به منظور حل یک مساله علمی، و دوم این که یک نظریه یعنی یک سیستم قیاسی توسط نتایجی که از آن به دست می آید. به طور عقلانی قابل انتقاد است. پس یک نظریه یک راه حل آزمایشی است که قابل انتقاد عقلانی است. تا این جا در مورد منطق صوری به عنوان ارغنون انتقاد مطالبی عنوان شد اما از مفاهیم اساسی که من دراین جا به کار گرفته ام دو مورد آن احتیاج به توضیح کوتاهی دارند: مفهوم حقیقت و مفهوم توضیح.
تز بیستم: مفهوم حقیقت برای آموزه انتقادیگری که ما در این جا بیان کردیم قابل صرف نظرکردن نیست. آنچه ما انتقاد می کنیم در واقع چیزی جز ادعای حقیقت (یک نظریه) نیست. یا آنچه ما به عنوان منتقد یک تئوری سعی در نمایاندن آن داریم، طبیعتاً این است که نشان دهیم یک تئوری فاقد حقیقتی است که ادعا می کند و بنابراین باطل است. انگاره بنیادین روش شناسانه ای است که ما از خطاهایمان می آموزیم، نمی تواند بدون انگاره تنظیم کنندگی حقیقت درک شود. ما زمانی مرتکب خطا می شویم که اگر با معیار و شاقول حقیقت سنجیده شود، نتوانسته باشیم به هدف و معیارهایی که برای خود تعیین کرده ایم؛ دست یابیم. ما یک حکم را زمانی «صحیح،صادق» می نامیم که منطبق بر واقعیات باشد و یا تناسب با واقعیات داشته باشد و یا اشیاء همان گونه ای باشند که در این حکم بیان می شوند. این معنا و مفهوم همان به اصطلاح «حقیقت مطلق» و یا «عینی» است که هر یک از ما مدام به کار می برد. یکی از عمده ترین نتایج منطق مدرن در این است که مفهوم حقیقت مطلق را با موفقیت چشمگیری دوباره به کرسی نشانده است. این اشاره بر این فرض استوار است که مفهوم حقیقت بنیان مستحکم خود را از دست داده بود و در عمل این سست شدن و بی پایگی مفهوم حقیقت بوده است که به ایدئولوژی های نسبیت گرایی عصر ما عمده ترین نیروی محرک را داده است. این امر دلیل این اس که چرا من مایلم دوباره به کرسی نشاندن این معنای حقیقت توسط ریاضی و منطق دان، آلفرد تارسکی را به عنوان مهم ترین نتیجه فلسفی منطق ریاضی جدید عنوان کنم. در این جا من نمی توانم در مورد این دست آورد بحث کنم فقط می توانم به طور جزمی (dogmatisch) بگویم که؛ تارکوفسکی موفق شد به ساده ترین و متقاعد کنندترین راه قابل تصور، نشان دهد که چه وقت بین یک گزاره و واقعیت انطباق وجود دارد. اما این موضوع درست همان مساله ای بود که مشکلات مایوس کننده آن به نسبی گرایی راهبر گردید، با عواقب اجتماعی فراوانی که شاید لازم نباشد در این جا تصویر کنیم. دومین مفهومی که به کار برده ام و احتیاج به کمی توضیح دارد واژه «توضیح» است. یا دقیق تر بگویم «توضیح علی».
یک مساله نظری محض- یک مساله مربوط به علم محض- همیشه این است که بتوان یک توضیح بتوان کرد. یک توضیح برای یک امر واقع یا یک پدیده یا یک قاعده مندی جالب توجه، یا یک استثنای جالب توجه. آنچه را که ما سعی می کنیم یا امیدواریم بتوانیم توضیح بدهیم می توان مبین (8) یا مورد توضیح نامید. راه حل آزمایشی یعنی توضیح همیشه یک تئوری است و یا یک سیستم قیاسی که به ما اجازه می دهد مورد تبیین را بدین تطریق توضیح دهیم که آن را با وقایع دیگر-اصطلاحاً شرایط اولیه - به طور منطقی ربط دهیم. یک توضیح کامل زمانی انجام می شود که موضوع مورد توضیح از شرایط اولیه همراه با تئوری استنتاج شود یا قابل استنتاج منطقی باشد. بنابراین، الگوی منطقی بنیادین برای هر توضیحی یک استناج منطقی و قیاسی است که مقدمات آن را تئوری و شرایط اولیه تشکل می دهد و نتیجه (konklusion) آن (Explikandom) یا مبین است.
این اگلوی بنیادین به طور اعجاب آوری کاربردهای فراوان دارد؛ به طور مثال با کمک این الگو می توان نشان داد که فرق بین «فرضیه موردی» (9) و یک فرضیه مستقل قابل آزمون چیست؛ و یا چیزی که شاید برای شما جالب تر باشد، با کمک این الگو میتوان به روش ساده ای فرق بین مسائل نظری و مسائل تاریخی و مسائل کاربردی را به طور منطقی تحلیل کرد.
بدین طریق آشکار می گردد که تمایز معروف بین علوم نظری یا تعمیمی nomothetish و تاریخی یا تفریدی ideographish منطقاً قابل قبول است، مشروط بر این که در این جا تحت عنوان یک "علم" اشتغال با هر نوع خاصی از مسائل را بفهمیم که منطقاً قابل تفکیک از یکدیگر می باشند. فکر می کنم این مقدار توضیح برای روشن کردن معنای واژه های منطقی که من به کار بردم کافی باشد اما هر کدام از این دو واژه یعنی «حقیقت و توضیح» می تواند مقدمه ای باشند جهت بسط منطقی واژه های دیگری که از این دیدگاه منطق شناخت یاروشی شناسی، شاید مهم تر باشد. اولین واژه این دست واژه «نزدیکی به حقیقت» است و دومی «قدرت توضیح» و یا «محتوای توضیحی» یک تئوری است.
این دو مفهوم تا آنجا مفاهیم منطقی محض اند، که با مفاهیم منطقی محضی مانند حقیقت (صدق) یک گزاره و محتوای یک گزاره (یعنی مجموعه نتایج منطقی یک تئوری) قابل تعریفند.
اما هر دو مفهم مفاهیمی نسبی اند؛ زیرا درست است که یک جمله صادق یا کاذب است اما یک گزاره می تواند بیشتر از گزاره دیگر به حقیقت نزدیک تر باشد، به طور مثال این امر می تواند زمانی اتفاق بیفتد که جمله اول نتایج منطقی صحیح «بیشتری» و نتایج منطقی کاذب «کمتری» داشته باشد (شرط لازم در این جا این است که زیر مجموعه نتایج کاذب و صادق هر دو جمله، قابل مقایسه باشند).
به راحتی می توان نشان داد که چرا ما،به حق؛ به این فرض قائلیم که تئوری نیوتنی از تئوری کپلر به حقیقت نزدیک تر است. به طریقی مشابه می توان نشان داد که توان توضیح نظریه نیوتن بیشتر از نظریه کپلر است؛ بنابراین، ما در این جا مفاهیم منطقی به دست آورده ایم که مبنای قضاوت درمورد تئوریها می باشند و به ما اجازه می دهند در رابطه با نظریه های علمی به گونه معناداری بتوانیم از پیشرفت یا پسرفت سخن بگوییم. اما آنچه اکنون بیان گردید بیشتر مربوط به منطق شناخت به طور عام بود اما در مورد منطق شناخت خاص علوم اجتماعی مایلم تزهای جدیدی را اضافه کنم.
تز بیست و یکم: هیچ علمی مشاهده ای صرفی وجود ندارد. بلکه فقط علومی وجود دارند که کم و بیش آگاهانه و انتقادی دست به نظریه پردازی می زنند. این امر در علوم اجتماعی نیز صادق است.
تز بیست و دوم: روان شناسی یک علم اجتماعی است (10) زیرا رفتار و اندیشه های ما تا حد زیادی وابسته به مناسبات اجتماعی است. مقوله هایی مانند (a تقلید)، (b زبان) و (c خانواده) آشکار مقوله هایی اجتماعی اند. و این روشن است که روان شناسی یادگیری و تفکر، و نیز به طور مثال تحلیل روانی، بدون استفاده از این یا آن مقوله اجتماعی ممکن نیست. این امر نشان می دهد که پیش شرط روان شناسی مفاهیم اجتماعی هستند، که ما می توانیم از آن نتیجه بگیریم که ممکن نیست جامعه را کلا روان شناسانه توضیح دهیم و یا اینکه توضیح آن قابل تحویل (11) و تقلیل به روان شناسی نیست. بنابراین، روان شناسی نمی تواند به عنوان علم بنیادین علوم اجتماعی تلقی شود.
آنچه را که اصولاً می توانیم توضیحی روان شناسانه بدهیم و یا آنچه که پیش شرط هر توضیح روان شناسانه ای می باشد محیط اجتماعی (اطراف) انسان است بنابراین وظیفه اصلی و بنیادی یک علم اجتماعی توصیف این محیط اجتماعی است و این امر بایستی به کمک تئوریهای توضیح دهنده انجام شوند، زیرا همان گونه که قبلاً اشاره شد یک توصیف محض وجود ندارد. با این توضیح به نظر می رسد که کاملا مناسب است که این تکلیف به عهده جامعه شناسی واگذار شود این موضوع در تز بعدی من نیز فرض می شود.
تز بیست و سوم: جامعه شناسی علمی مستقل است و این استقلال بدین معناست که جامعه شناسی می تواند و بایستی به مقدار زیادی از وابستگی به روان شناسی خود را رها کند. صرف نظر از موفقیت وابسته روان شناسی این امر از این جا منتج می شود که جامعه شناسی همیشه با این مسالخ روبروست که نتایج اجتماعی ناخواسته و اغلب ناخوشایند رفتارهای انسانی را توضیح دهد.
مثال: رقابت، پدیده ای اجتماعی است؛ که قاعدتاً برای رقیبان ناخوشایند است، اما به عنوان نتیجه (معمولاً غیرقابل پیشگیری) و ناخواسته رفتارهای (آگاهانه و طراحی شده) رقبا؛ بایستی توضیح داده شود. هر اندازه هم از رفتارهای افراد شرکت کننده در یک رقابت، در این جا قابل توضیح روان شناسانه باشد، باز هم مساله اجتماعی رقابت و تبعات اجتماعی آن غیرقابل توضیح صرفاً روان شناسانه است.
تز بیست و چهارم: جامعه شناسی در معنای دیگری نیز مستقل است، در معنای آنچه اغلب «جامعه شناسی تفحص» نامیده می شود.
تز بست و پنجم: بررسی منطقی روشهای اقتصادی ملی منجر به نتیجه ای گردید که در مورد همه علوم اجتماعی قابل به کار گیری است. این نتایج نشان دادند که یک روش عینی محض در علوم اجتماعی وجود دارد که می توان آن را روش عینی تفهمی یا منطق وضعیت» (12) نامید. بر ین اساس یک علم اجتماعی عینی تفهمی می تواند بدون وابستگی و سوای همه انگاره های ذهنی روان شناسانه رشد و توسعه یابد. کار و وظیفه این علم این خواهد بود که وضعیت انسان عمل کننده را به حد کافی تحلیل کند تا بدین طریق بتواند رفتار وی را از نظر موقعیت و بدون کمک ها و توضیحات روان شناسانه توضیح دهد. «فهم» عینی در این است که ببینیم آیا رفتار به طور عینی متناسب با وضعیت بوده است. به بیان دیگر وضعیت تا آن حد تحلیل شود که آنچه در ابتدا ظاهراً به عنوان عناصر روان شناسانه می نمود مانند، خواستها، انگیزه ها، خاطرات و تداعی های فردی همه به عناصر وضعیتی تبدیل کردند. در این صورت یک انسان با این یا آن خواستها تبدیل به انسانی می شود که تعقیب این یا آن هدف عینی جزو عناصر تشکیل دهنده وضعیت وی می باشد. و انسانی با این یا آن خاطره و یا تداعی ها تبدیل به انسانی می شود که از عناصر تشکیل دهنده وضعیت وی این است که وی با این یا آن تئوری و یا با این و آن اطلاعات مجهز است. این امر سپس به ما این امکان را می دهد که رفتارهای وی را در معنای عینی بفهمیم.
به گونه ای که بتوانیم بگوییم هرچند که من اهداف و نظریه های دیگری دارم (مثلاًدر مقایسه با کارل کبیر) و اما اگر من نیز در وضعیت تحلیل شده چنین و چنانی وی می بودم (که وضعیت شامل هدف و دانش نیز می شود) من یا تو نیز در چنین وضعیتی همانگونه عمل می کردیم. بنابراین روش تحلیل وضعیت هر چند که یک روش انفرادی است، اما روان شناسانه نیست، زیرا این روش اصولاً مانع عناصر روان شناسانه است. ما این روش را عادتاً «منطق وضعیت» می نامیم logic of situation).
تز بیست و ششم: توضیحات مربوط به منطق وضعیت که در این جا توصیف شده اند و بازسازی های عقلی - نظری هستند که نسبت به واقعیت بیش از حد ساده شده اند و بیش از حد نموداری (13) و بنابراین به طور کلی غلط اند؛ اما با وجود این می توانند محتوای حقیقی زیادی داشته و در مفهومی کاملاً منطقی نزدیک به حقیقت باشند و حتی بیشتر از توضیحات قابل آزمون دیگر (نزدیک به حقیقت) باشند. در این معنا و مفهوم، واژه منطقی «نزدیک به حقیقت» برای علوم اجتماعی مبتنی بر تحلیل وضعیت غیر قابل صرف نظر کردن است. قبل از هر چیز تحلیل وضعیت ها عقلانی اند و قابل انتقاد تجربی و قابل تصحیح. ما می توانیم به طور مثال نامه ای پیدا کنیم که نشانی دهد دانش و اطلاعاتی که به طور واقعی در اختیار کارل کبیر بوده با آنچه ما از راه تحلیلهای مان فرض کرده ایم تفاوت بسیار دارد. اما برعکس آن فرضیه های روان شناسانه - خصلت شناسانه - بندرت قابل نقد توسط استدلال های عقلی هستند.
تز بیست و هفتم: منطق وضعیت به طور کلی از این فرض حرکت می کند که یک جهان فیزیکی وجود دارد که ما در آن عمل (رفتار) می کنیم. این جهان به طور مثال شامل ابزارهای فیزیکی کمکی است که دراختیار ما قرار دارند. و ما درباره آنها چیزهایی نیز می دانیم و همچنین شامل مقاومت(تزاحم) های فیزیکی نیز هست که ما راجع به آنها نیز به طور کلی چیزهایی می دانیم و چیزهایی زیادی را نیز درباره آنها نمی دانیم.
اضافه بر آن، منطق وضعیت (14) بایستی یک جهان اجتماعی را نیز فرض کند که شامل انسانهای دیگری است که ما در مورد اهداف آنها چیزهای خیلی زیادی می دانیم و نیز شامل نهادهای اجتماعی است. این نهادهای اجتماعی در حقیقت تعیین کننده خصلت اجتماعی محیط اجتماعی ما هستند - آنها همه ذوات اجتماعی اند که با اشیا در جهان فیزیکی قابل قیاس اند. یک معامله تره بار، یک دانشکده، و یا یک قدرت پلیسی یا یک قانون در این معنا نهادهای اجتماعی اند؛ همچنین کلیسا، دولت و خانواده نیز نهادهای اجتماعی اند و نیز بعضی رسوم سخت و جدی مانند هاراکیری (15) در ژاپن. اما در جامعه اروپایی ما خودکشی یکنهاد اجتماعی در معنایی که من به کار بردم و مدعی شدم که مقوله مهمی نیز می باشد، نیست. و این آخرین تز من است؛ و آنچه در پی می آید یک پیشنهاد و یک جمع بندی کوتاه است.

1- نهادها رفتار نمی کنند بلکه فقط افراد هستند که درچارچوب و یا برای نهادها عمل می کنند. بنابراین، منطق وضعیت عام برای این نوع رفتارها نظریه ای مربوط به شبه - رفتارهای نهادها خواهد بود.
2- آنچه مورد نیاز است ساخت و ایجاد نظریه ای در باب نتایج نهادی خواسته یا ناخواسته رفتارهای هدف داراست. این نظریه می تواند به نظریه ای درباره پیدایش و رشد نهادها نیز منجر شود.
و در انتها یک اشاره دیگر، من فکر می کنم تئوری شناخت نه تنها برای علوم مختلف حائز اهمیت است بلکه همچنین برای فلسفه و بطور کلی دغدغه های فلسفی و دینی عصر ما، که همه ما را بدان مشغول کرده و بخش اعظمی از آن یک ناخرسندی شناختی - فلسفی است از اهمیت ویژه ای برخوردار است. نیچه (16) این ناخرسندی را پوچ گرایی اروپایی و بندا (17) خیانت روشنفکران نامیده است. اما من مایلم ویژگی این امر را در قالب کشف سقراط بیان کنم و آن اینکه ما هیچ نمی دانیم؛ و این بدان معناست که نظریه های ما هیچگاه نمی توانند به طور عقلانی ثابت شوند. اما این کشف مهم که باعث شده است اگزیستانسیالیسم را نیز بوجود آورد فقط یک روی سکه و نیمی از حقیقت است که لازم نیست نتیجه آن پوچگرایی باشد؛ زیرا اگرچه ما نمی توانیم تئوری هایمان را به طور عقلانی اثبات و توجیه کنیم- حتی به صورت احتمالی - اما می توانیم آنها را به طور عقلانی نقد کنیم؛ و بهتر ها را از بدترها بازشناسیم. اما به نظر می رسد این موضع را گزنفون (18) پیش از سقراط میدانسته است که گفته است:
"خدایان هرگز همه چیز را از همان ابتدا بر موجودات فناپذیر فاش نساختند؛ اما در گذر زمان ما جستجوگرانه بهترها را باز خواهیم یافت."

پی نوشت ها :

1. در این مناظره خطابه دوم توسط T.W.Adorno ایراد گردیده است.
2. naturalism
3. seintismus
4. Ethnologie
5. wissenschatund Humanisumus
6. wissens soziologie
7. نکته قابل توجه در این تز پوپر این است که وی می خواهد با نهادی کردن انتقاد در جامعه علمی راه حل جدیدی برای مساله عینیت علمی بیابد و لذا مساله را به صورتی دیگر طرح و حل نماید. یعنی به جای این که عینیت علمی را از عالم بخواهیم و انتظار رعایت آن را داشته باشیم باید این وظیفه را به عهده نهادهای علمی واگذار کرد. (مترجم)
8. Explikandom
9. Ad-Hoc-hypothese
10. شاید روان شناسان این تلقی پوپر را از روان شناسی نپذیرند.
11. Reduktion
12. situations ligik
13. schematik
14. chararter
15. Harakiri (خودکشی ژاپنی)
16. Nietzsche
17. Benda
18. Xenophanes

منبع: مباحثی در منطق علوم اجتماعی.